خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

روزمرگی

فعلا که روز به خوبی شروع نشد. خدا به خیر کنه تا آخرش

خیلی امیدوار بودم که پیام نور قبول شم ولی درکمال ناباوری قبول نشدم. مسخره ها کارنامه هم نمی دن لااقل آدم ببینه چیکار کرده. فکر می کردم  همه رو بالای 80 درصد زده باشم. ولی به نظر می رسه که اینجور نبود. مهم نیست. (ولی تو روحیه ام تاثیر منفی گذاشته یه جورایی اعتماد به نفسم رو دارم از دست می دم)

دیروز که کاملا به بطالت گذشت. امروز ولی خیال دارم یه کمی مفیدتر باشم.

بعدازظهر هم اگه بیرون برم احتمالا به جای پارک و کافی شاپ ترجیح می دم برم یه امامزاده. الان تقریبا دلم یه امام زاده می خواد.

امشب احیا هم هست. نمی دونم کی باید برگردم که بتونم استراحت کنم که مثل پریشب خوابم نبره. پریشب فقط دعا می کردم خوابم نبره که مستجاب هم نشد.

روز کاری در اداره

امروز از روزهایی بود که واقعا برای اداره مفید واقع شدم. از ساعت 9 صبح که اومدم تا همین الان داشتم یک ریز کار می کردم. برنامه مطالعه ریاضی هم امروز برگزار نشدریال هرچند دیروز هم برگزار نشد (دیروز البته دلایل دیگه ای داشت).

این روزها تلفن بازی خیلی زیاد شده. از اینجا به خونه و از خونه به اصفهان، از اصفهان به اینجا و بالعکس. فعلا بازار گرمه. 

فکر کنم تنها کسی که کمتر از همه درگیر کاری که داریم انجام می دیم و کار من هم هست، خود منه. همه در جنب و جوشند غیر از خود من که راحت میام سرکار و راحت تر می رم خونه.

از آنجا که تنبلی در جان و تنم رسوخ تمام کرده، هنوز قسمتی از وسایل خونه در کارتن ها مونده و من نمی دونم منتظر کی نشستم که بیاد بازشون کنه و بالاخره خونه رو سروسامانی بده. تازه جمعه شب هم مهمان دعوت کردم. چه جالب؟!!!!!!!!!!!!!

روز واقعه

دیشب از اون شب های باحالی بود که خاطره اش تا مدت ها می مونه. هرچند به اسم افطاری اداره رفته بودیم ولی اون افطاری دودر شد و ما به کارای مهمتری پرداختیم. تقریبا تمام حرف هامونو زدیم و قرارها رو گذاشتیم. فکر کنم برا عید فطر یه کارایی انجام بدیم. 

شب که اومدم خونه با مامانم و برادر بزرگم صحبت کردم، گفتم که برنامه هاشون رو برا عید فطر هماهنگ کنند تهران باشند. 

دیشب اونقدر پیتزا خوردیم که صبح اصلا نمی تونستم سحر بخورم. فقط یه سیب درختی و یه نصفه لیوان چای خوردم، شاید تا بعداز ظهر پیتزا های دیشبی هضم بشن.

امروز ولی از صبح درگیر کار  شدم. یکی از کارگاه هامون مدرسش نرفته بود سرکلاس. از همون صبح که اومدم دارم هماهنگی می کنم که مدرس رو برسون سر کلاس. آخرش مجبور شدم کلاس رو امروز تعطیل کنم مدرس رو هم قانع کردم که فردا روزه نگیره بیاد بره سرکلاس. مدیر رو هم یه جوری بهش گفتم که زیاد عصبانی نشه. خوشبختانه به خیر گذشت البته باید ببینم ترکش  هاش کی بهم می رسه. الان زوده برای نفس راحت کشیدن

امشب بالاخره یه جایی دعوت شدیم. بعد از یک سال امشب می خواهیم بریم خونه بروبچ قدیم. 

دیروز یه کار جالب دیگه هم کردم. با یکی از دوستان رفتیم جمهوری برای یک عاشق گوشی خریدم که بتونه با محبوبش صحبت کنه. من نمی دونستم بعد که گوشی رو خریدیم فهمیدم که برای چی می خواد گوشی بخره از اینکه دودرش نکرده بودم خوشحال شدم.