خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

روز واقعه

دیشب از اون شب های باحالی بود که خاطره اش تا مدت ها می مونه. هرچند به اسم افطاری اداره رفته بودیم ولی اون افطاری دودر شد و ما به کارای مهمتری پرداختیم. تقریبا تمام حرف هامونو زدیم و قرارها رو گذاشتیم. فکر کنم برا عید فطر یه کارایی انجام بدیم. 

شب که اومدم خونه با مامانم و برادر بزرگم صحبت کردم، گفتم که برنامه هاشون رو برا عید فطر هماهنگ کنند تهران باشند. 

دیشب اونقدر پیتزا خوردیم که صبح اصلا نمی تونستم سحر بخورم. فقط یه سیب درختی و یه نصفه لیوان چای خوردم، شاید تا بعداز ظهر پیتزا های دیشبی هضم بشن.

امروز ولی از صبح درگیر کار  شدم. یکی از کارگاه هامون مدرسش نرفته بود سرکلاس. از همون صبح که اومدم دارم هماهنگی می کنم که مدرس رو برسون سر کلاس. آخرش مجبور شدم کلاس رو امروز تعطیل کنم مدرس رو هم قانع کردم که فردا روزه نگیره بیاد بره سرکلاس. مدیر رو هم یه جوری بهش گفتم که زیاد عصبانی نشه. خوشبختانه به خیر گذشت البته باید ببینم ترکش  هاش کی بهم می رسه. الان زوده برای نفس راحت کشیدن

امشب بالاخره یه جایی دعوت شدیم. بعد از یک سال امشب می خواهیم بریم خونه بروبچ قدیم. 

دیروز یه کار جالب دیگه هم کردم. با یکی از دوستان رفتیم جمهوری برای یک عاشق گوشی خریدم که بتونه با محبوبش صحبت کنه. من نمی دونستم بعد که گوشی رو خریدیم فهمیدم که برای چی می خواد گوشی بخره از اینکه دودرش نکرده بودم خوشحال شدم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
لی لی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ق.ظ http://liliana.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد