خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

برای روز دانشجو

یاد همه روزهایی که دانشجو بودیم به خیر
یاد همه روزهایی که شب تا صبح به اسم درس خواندن حرف های دلمان را می گفتیم ، به خیر
یاد روزهای 19 و 20 خرداد که شب تا صبح با سر و صورت بسته با انصار از پشت میله های کوی دانشگاه یک به دو کردیم
یاد روزهایی که تا نصفحه های شب توی فضای سبز جلو مسجد دانشگاه از خاطرات کودکی و دبستان تا دبیرستان صحبت کردیم ، به خیر
اما امروز کسی نیست تا خاطرات دوران دانشجویی را با بگوییم .

به تو می اندیشم
به روایت هایت که گم شده است
به تاریخی که از سر گذرانده ای
به فریاد هایت می اندیشم ،که خاموش است
آنجا که مظلوم بوده ای
آنجا که دفاعی نداشته ای جز زبانت و قلمت
که بسیار برنده است و ویرانگر

آن روزها همه فریاد می زدند
در حمایت از یکی و برای یکی
آن رزرها هم می خوروشیدند برای رویش جوانه آزادی
که نهالی بود
باید پرورش می دادیم
صبوری می خواست و حراست ، شجاعت می خواست و وحدت

امروز اما درختی داریم ، تنومند
ریشه در خاک
استوار و پابرجا

به آینده می اندیشم
به روزی که فریاد خواهیم زد دوباره آزادی را
برای گفتن ، برای شنیدن ، برای نوشتن ، . . .
به روزی که شور با هم بودن را
در ریشه های درخت گسترده خواهیم کرد
به آینده می اندیشم
به روزی که سیلی خواهیم بود
نه طغیانگر و ویران کننده
سازنده و آبادگر
سرشار از انرژی و شور

به تو می اندیشم
به تو ای بیدار
که خواب تو ، خواب من
مرگ همه آرزوهاست
نه برای تو ، نه برای من
برای همه مردمان

روز فراموش نشدنی من

هفت هشت ماهی می شد که رفته بودم ژاپن . بعضی روزهای تعطیل که دور هم جمع می شدیم و فرصتی می شد چیزهایی هم می خوردیم

اون روز پاییزی رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد حتی تا آخر عمرم .
نزدیک خونه ما یه پارک کوچک بود که توی اون پارک چند تا کیوسک تلفن هم بود که از آنجا به ایران تلفن می زدیم .
نشستیم روی چند تا نیمکت نزدیک تلفن ها .
من یک دفعه خر شدم گفتم الان میرم مخ اون دختری که توی باجه تلفن هستش رو می زنم
اونا گفتن مگه اینجا ایرانه . اینجا نمی شه و از این جور چیزها
بلندشدم رفتم.
ایستادم جلو باجه تلفن .
دیدم داره به سرعت کارت تلفن عوض می کنه . فکری به خاطرم رسید ، فرصت رو غنیمت شمردم و چند تا زدم به در و رفتم تو باجه . بهش گفتم روشی بلدم که موقع تلفن زدن پول خرج نکنه .
کارت رو گذاشتم تو تلفن و اون تلفن رو برداشت و صحبت کرد هنگام صحبت کردن متوجه شدم که اون داره خودش رو به من می چسبونه من هم که یه جوری شده بودم
حواسم پرت شد و نتونستم کارت رو دربیارم و کارت سوراخ شد.
بهش گفتم برات کارت بخرم اون قبول نکرد .
حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم . بعد من بهش گفتم می خوام بیام پیشت و با هم باشیم
خیلی استقبال کرد و برای ساعت 8 شب قرار گذاشتیم .
بلند شدیم چرخی زدیم و رفتیم خونه .
کمی زودتر راه افتادیم . سر قرار که رسیدیم دیدم اون زودتر از ما اومده .جوری لباس پوشیده بود که هر آدمی رو هوسی می کرد
گفت بریم خونه شما .من گفتم نمی شه . رفتم خونه اونها
کم کم نزدیک شد و دست و پامون رفت تو هم . . . .

ظهر روز بعد با صدای دوستانش که تازه اومده بودن از خواب بیدار شدم . با دوستاش هم آشنا شدم بعد هم لباس پوشیدیم ازخونه با هم اومدیم بیرون منو تا خونه رسوند .
از هم خدا حافظی کردیم . قرار دیگه ای نگذاشتیم
اون شب شد برگی فراموش نشدنی درزندگی من

حالا از اون شب هشت سال می گذره و من با خودم ارمغانی دارم که مثل فیلمی هر لحظه از جلوی چشمام می گذرد
اگه قرصهام پیدا بشه می تونم چند ماه دیگه از دست عزرائیل فرار کنم
لعنت به این ایدز که نمی شه از دستش فرار کرد


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1 : واقعه داستان برگرفته از داستان دیگری است ولی موضوع و شخصیتها تغییر کرده است
پی نوشت 2: داستان به مناسبت روز مبارزه با ایدز است


این هم از شیزار رفتن ما

اعصاب ادم رو اره برقی می کشند . آخه این چه وضعیه . از یک هفته پیش برنامه ریزی می کنی برا یه مسافرت دو روزه (حالا 10 روز که نمی خواستیم بریم دو روز فقط می خواستیم بریم بلکه از این جهنم آسایش داشته باشیم ) وقتی همه کارهاتو انجام دادی هما هنگی هاتو هم کردی ، دقیقه 93 زنگ می زنه می گه حسش نیست .
حالا ما موندیم و مرخصی گرفته و وقتی که حروم کردیم برا برنامه ریزی این کار. بقیه دل مشغولی هاش بکار .

خداییش آدم تا ته می سوزه . این بز کامپیوتر 77 ی هم برا ما دیگه حس می گیره .
یادش رفت که دو ماه پیش ساعت 7 شب زنگ زد گفت دارم می رم شمال تنهام بیا بریم، ساعت 11 نشده تو ماشین داشتیم می رفتیم . تازه تو اون سفر من بیچاره 100 هزار تومن ناقابل گم کردم
این هم از رفاقت های این دور و زمونه این دیگه نزدیکترین آدم به ما تو این شهر سیمانیه خراب شده .
نمی دونیم که باید رو دیوار کی باید یادگاری بنو یسیم .
واقعا همون سگ بخاطر وفاداریش
یا همون دیوار که همیشه می شه بهش تکیه کرد
یا همون کلاغ که یه رنگه ، حتی اگه سیاه باشه.

بدبختی اینه که بز حفار رو هم دو در کردیم و برنامه اصفهان اون هم بخاطر شیراز ما هماهنگ شد . باز خوب شد که اون خودش برنامه ش رو تنهایی اجرا کرد حالا کار نداریم که بسوزه پدر عشق که چه کارها که نمی کنه . آدم خسیس رو وادار می کنه که شب بره هتل. واقعا
در مورد این بز حفار هم داستانی دارم امیدوارم فرصتی پیش بیاد که بنویسم بلکه یادم نره