خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

یک یادداشت دوست داشنی برای بز دانشمند

امروز جشن عقدکنونی بز دانشمند من است . از صمیم قلب براش آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم در تمام مراحل زندگی سعادتمند باشه
تو یکی دو ماه گذشته پشت سر هم خبر مرگ اطرافیانم می رسید دیگه داشتم به شنیدن خبر بد عادت می کرد بطوریکه انگار همه مردم اومدن تو این دنیا مصیبت ببینند
ولی از اول هفته دو سه تا عروسی دعوت شدم که اگه فرصت کنم حتی یکی از اونها رو هم برم خیلی خوب می شه . به خصوص که از نظر روحی وضعیتم مصیبت بار نشون می ده
از اول سال هم مثل اسب هر روز میام سر کار و تا نصف شب مثل بز کار می کنم . بنابراین اگه بتونم عروسی اشنویه رو برم خیلی خوبه .لااقل یکی دو روزی از تهران بیرون هستم.
اما این عروسی ها رو حتی اگه فرصت نکنم برم ، حداقلش اینه که خبرش خوشحال کننده است و انرژی مثبت به آدم تزریق می کنه، بخصوص که آدماش به من نزدیک هستن
اما دیشب خبری شنیدم که بیشتر از دوساله هرروز منتظر شنیدنش بودم .
اینکه می گم منتظر شنیدنش بودم منظورم اینه که کاری بایستی انجام می شد ولی همه انکارش می کردن اما در نهایت همونی شد که پیش بینی کرده بودم
. . . . . .
خدا بخیر کنه انگار این روزها هرچه آرزو می کنیم تحقق پیدا می کنه

ای صبح قشنگ دوستت دارم

امروز وقتی داشتم می آمدم شرکت همچی توچال وسوسم می کرد .
فکر می کنم اونهایی که امروز توچال رو دیدن یکی از اون روزهای خوب سال رو شروع کردن
اینقدر این منظره قشنگ و جالب بود که برا یک لحظه وسوسه شدم سر خر رو کج کنم و بزنم به دل کوه .
آخه از این صبح ها کم تو تهران می بینم. یک منظره زیبا از قله که توی ابرها خودش رو پنهان می کرد و از آسمان هنوز دود نگرفته تهران به همه مردم چشمک می زد
یاد اون وقتهایی افتادم که با بچه ها ساعت 7:30 صبح می رسیدیم نزدیکیهای شیرپلا و اگه تو این وقت از بلند گوی بالای پناگاه " از کفم رها "ی استاد شجریان هم تو دل سنگین کوه می پیچید و توی گوش می نشست واقعا احساسی بهشتی در درون آدم می نشست . همیشه وقتی از چند پله نرسیده به پایین پناگاه می رفتم بالا دلم می خواست صدای موسیقی سنتی تو گوشم فریاد بزنه البته معمولا می تونستم از واکمن استفاده کنم ولی دوست داشتم با صدایی که از برخورد با سنگها میپیچید تو گوشم حال کنم.
ولی حالا مثل یک ماشین باید صبح آفتاب در نیوده بدوی تو یک ساختمان تاریک تا شب که آفتاب رفته همونجا با یک کامپیوتر قراضه ور بری و هیچی هم از روز رو ندیدی
خب بالاخره عمر که می گذره و ما هم پیر می شیم فقط این خاطره ها هستند که از گوشه ای ساکت بعضی وقتها چیزهایی که حالا دیگه غریبه شدن رو در ذهنمون زمزمه می کنند.

مرگ مردی از نسل بزرگان


پس از او تنها نوای غم از نی چوپانان بیرون خواهد آمد و همه سازها چپی خواهند نواخت
مادران آوازهای شاد بلال بلال و آهای گل را فراموش خواهند کرد و جز از غم نخواهند گفت
پس از این تنها سواران از غوغای مال و گله خواهند گفت و عروسان "مینای بی منجق" برسر خواهند گذاشت
آستاره در آسمان شب بختیاری ها جز سوسویی غمزده نخواهد بود
زردکوه و تاراز هم نوای پرندگان خود را جز غار غار کلاغی نخواهند شنید
برای نسل من و نسل قبل از من و شاید برای چند نسل بعد از من ، مردی همچون مسعود بختیاری نخواهد آمد که با استفاده از ابزارهای قوم و قبیله و یادگارهای پداران و اجداد که حالا کمتر در یادها
مانده ، اینگونه سحرآمیز روح و جان انسان را تلطیف کند
مردی از دیار بختیاری ، رشد کرده در کوه های تاراز و زرد کوه که همنوا با کبکها و مرغان دشت چه زیبا طبیعت ناب را در هر غربت کده ای در وجود انسان جاری می کرد
اسطوره ای به جا مانده از نسل خوانندگان خوش سخن بختیاری ، خواننده ای جاویدان که در غم و شادی همنوا با ما و بهتر از ما درد و شادی ما را فریاد می زد

. . . . .
اما مسعود بختیاری مرد ناله نبود . مرد یکی شدن بود، مرد شادی .
ستونی بود برای نسل پس از خود برای دیدن زیبایی ها و خوبیها ،
نمادی بود برای نگهداری از نسلهای گذشته ، برای ساختن آینده با اتکاء به ابزار کهن
پس او نمرده است چون احساس او ، تلاش او ، نوای او و فریاد او در گوش و جان نسل حاضر و آینده جاری است و براستی که زنده خواهد بود
روحش شاد و یادش گرامی باد