ماه رمضان به آخرش نزدیک شده و من این روزها تقریبا کار مفیدی برای خودم انجام نمی دم. از برنامه ریزی هایی که کرده بودم عقب افتادم. این روزها بیشتر و زودتر خسته می شم.
سرکار هم همچی تکراری شده. می ترسم مثل بقیه آدمهایی که صبح میاند و خودشون رو مشغول می کنند تا آخر وقت، بعدش هم بدون اینکه کار مفیدی کرده باشند می رن خونه و فردا دوباره روز از نو روزی از نو.
دیشب بالاخره یه کارت درست کردم که بتونم باهاش برم دانشگاه. امیدوارم بتونم مقداری از وقتم رو حداقل اونجا تلف کنم. فقط مونده که باید پرسش کنم.
از بروبچ خبری نیست امشب خیال دارم برم مسجد کوی دانشگاه. شاید کسایی رو دیدم. البته رفیقای من که احیاء نمی آن ولی اگه تعهد بدن که بعد از احیاء برم بیدارشون کنم، احتمالا امشب اونجام. خیلی وقته که کوی دانشگاه نرفتم. شاید صبح هم یه گشتی توش زدم.
کاشکی شب های قدر رو قدر بدونیم
دیگه ماه رمضون رمقی نذاشته تا به کارها رسید....
سلام.
مرسی از حضور گرمت.
فقط خواستم یه چیزی رو بگم و اون اینکه این داستانکها نوشته ی من نیستن.من فقط جمع آوری شون می کنم.
التماس دعا.
عسلی...