خیلی سال پیش در سالهای نوجوانی همیشه سرش تو کتاب و درس بود بیشتر وقتش رو با اسماعیل دوستش مشغول حل مسائل جبر خطی و حسال دیفرانیسل بود. چیزی که همیشه در چهرهاش پیدا میکردی یک لبخند نگران بود. اون موقع ها من هم مثل اون بیشتر نگران دانشگاه بودم و چیزی از لبخندش نمی فهمیدم.
دیروز داشتیم بعد از ۱۰ سال گذشتن از اون زمانها خاطرات رو مرور میکردیم خیلی وقت بود که ندیده بودمش. اومده بود یک دوره ماشینهای صنعتی رو ببینه. چهره اش کاملا مردونه بود. دیگه اون ژولی پولی که بهش می گفتیم تو دهانم برا صدا کردنش نمی چرخید. یه کم که صحبت کردیم دیدم یه سیگاری هم روشن کرد. تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. همون لبخند همیشگی باز هم رو لباش بود و باز هم نگران. این دفعه ولی پرسیدم. داشتیم تو سال ها پیش غلط می خوردیم.
می گفت روزی که امتحان حساب دیفرانسیل 1 رو 20 گرفت، خیلی خوشحال بود، ولی هیچی پول تو جیبش نداشت که زود بره خونه این خبر رو به خونه بده، هرچند اصلا روحیهاش اون زمانها اینجور نبود که بخواد برای یک 20 گرفتن از حساب دیفرانسیل خوشحال بشه و نکته دیگه اینکه کسی نبود که خوشحال بشه از اینکه اون 20 گرفته چون بابا بیشتر از همه نگران مخارج خونه بود تا نمره گرفتن پسرش مادر هم که نمی دونست فرق حساب دیفرانسیل با املاء نوشتن کلاس سوم دبستان چیه.
امروز رئیس کارگاه برق یکی از صنایع فولاد سازی شده بود، هرچند سمت خیلی بزرگی نیست ولی برای اون که تنها به خودش تکیه کرده در 30 سالگی ریاست بر 60 نفر مهندس و تکنسین کار خوبی حساب میشه. ولی هنوز هم نگرانه از اینکه با شرایط فعلی در آینده خودش و بچه هاش جزء ندارها حساب بشن، که نتونه از گرفتن نمره خوب توسط پسرش خوشحال بشه.
این دغدغه خیلی از آدم هاست.
خیلی خوب نوشتید
موفق باشید
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...