خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

18 تیر

دیروز 18 تیر بود سالروز یکی از حوادثی که برای کسانی که دیدند اون روز رو تا امروز که 9 سال از آن روز گذشته غیر از 19 خرداد 81 چیزی شبیه اون ندیده اند.
اولین بار بود که دانشجویان به بدترین شکل ممکن خود مورد حمله وحشایانه افرادی که همه می شناسند و نمی شناسند قرار گرفتند. نمی خوام تحلیلی درباره او موضوع بنویسم فقط یک چیز جالب این اواخر دیدم که حیفم اومد ننویسم.
سال گذسته که کارم رو عوض کردم و با یک سازمان تقریبا دولتی کار می کنم یک روز تو لابی ساختمان دم آسانسور چشم به مردی افتاد که کتش بعد از 6 سال برام خیلی آشنا بود فقط رنگش یکم پریده بود و یکمی هم کثیف می زد. یه ذره که رفتم جلوتر از پشت دقیقا متوجه شدم که اون مرد همون کسی بود که از سال 78 تا خرداد 81 مسئول حراست کوی دانشگاه بود و حداقل 4 بار کارت تردد من رو به جرم وارد کردن افراد غیر دانشجو به کوی دانشگاه گرفته بود و بعد از تعهد گرفتن پس داده بود. (در حوادث بعداز کوی دانشگاه حداقل من فکر می کنم اون تنها کسی بود که سمت دانشجویان بود و از اونها حمایت کرد در واقع سمت مقابل نبود و سال 81 بعد از اینکه حسابی کتکش زدند و چند وقتی هم تو زندان اوین نگهش داشتن از مجموعه دانشگاه اخراجش کردن) اول فکر کردم بهتر به روش نیارم چون ممکنه نخواد با من روبرو بشه. در آسانسور که باز شد با چند نفر دیگه رفتیم تو آسانسور. یکمرتبه روبروی هم ایستادیم. در اولین برخوردی که نگاهامون با هم داشت در کمتر از کسری ار ثانیه منو شناخت. جالب بود که از دیدن من چقدر خوشحال شد. خلاصه یک ساعتی با هم صحبت کردیم سربسته همه داستانشو برام تعریف کرد. و گفت که الان هم شرکت خدماتی نظافتی به اتفاق چند نفر دیگه داره و روزگارشو می گذرونه.
همه اینها درحالیه که من کم وبیش می دونم در اون سری حوادث چه کسانی چه استفاده های که نکردند بدون اینکه ذره ای کار در حمایت از دانشجویان کرده باشند. ولی این بشر این بلا رو به سرش آوردن.
فکر کنم احمد باطبی هم با رفتنش به امریکا بهترین کار ممکن رو حداقل در حق خودش انجام داد

کتاب- قلم

یک هفته مدیر نیست، می خوام یک کتاب بخونم.
دیروز هم روز قلم بود. امروز دیگه کمتر با قلم می نویسم حداقل روزنوشته هامو با قلم نمی نویسم.
روزش مبارک.

دانشگاه

دیشب با یکی از دوستام که دانشگاه شیراز درس می خونه ، صحبت می کردم می گفت سه روز بالا سر یکی ار دوستاش بوده که خود کشی کرده بود، می گفت خدا رحم کرده و برگشته بود. علتش رو نمی دونم چی بود نپرسیدم هم ولی نکته ای که برام جالبه اینه که اون به کجا رسیده که دست به همچین کاری زده بود.
امروز صبح آدرس وبلاگ یکی از دوستام که برای دوره دکتراش رفته دانمارک رو می خوندم درباره شرایط اونجا صحبت می کرد و شرایط دانشجوهای اونجا و زندگی شون رو نوشته بود. من خودم که تو یکی از بهترین دانشگاه های ایران درس می خوندم و تقریبا در شرایطی به دانشگاه رفتم که دانشجو ها از آزادی نسبتا خوبی برخوردار بودن، برای شرایط سختم در دانشگاه دلم سوخت.
چیزی که بیشتر اذیتم کرد این بود که احساس می کنم آزادترین دوران زندگی را تو دروه دانشجویی ام داشتم و با شرایط کاری الانم که مقایسه می کنم هیچی نمی شه گفت. . . .