امروز از اون روزهاییاست که زیاد حالم خوب نیست. از صبح که اومدم همینجوری حالم گرفته. تمام تلاش دو همکارم برای سرحال آوردن من بیثمر تا حال مونده.
تقریبا زیر فشار زیادی هستم از چند طرف، چند فکر متفاوت داره اذیتم می کنه. همکارام عادت کردن که همه روز رو بخندن. نمیدونم اینجا چرا اینقدر بهشون خوش میگذره. من که خیلی با اینجا حال نمیکنم. احساس می کنم وقتم داره یه جورایی تلف میشه.
اینجا وقت آزاد زیاد هست ولی نمی شه مطالعه کرد. ما سه نفریم ولی یه اداره رو رو سرمون میزاریم رییس اداره هم تاحالا یه توبیخی به خاطر دمپایی پوشیدن تو پروندمون گذاشته ولی گوش ما بدهکار نیست تازه معمولا عرف های سازمانی رو هم به هم میریزیم. خلاصش اینه که خودمون نمیگذاریم خودمون یه کمی حتی مطالعه آزاد هم بکنیم.
این البته منو زیاد آزار می ده چون تا حالا اینقدر بیقید نبود.
صاحب خونه هم گیر داده خونه رو خال کنم ولی من فعلا گوشم بدهکار نیست. باید ببینیم چی میشه. آخه تو این تابستون که من همش مهمون دارم که نمیشه خونه جابجا کرد.(البته اگه بشه خونهای پیدا کرد.)
نمی دونم