یک سری از خاطراتم گم شده است، در پس تو های تاریک ذهنم، نمی بینم آشنایی که بیرون آورد این نانوشته های فراموش شده در زمانهای رفته را و من همچنان منتظر تو هستم تا بیایی و تاریکی های مرا روشن کنی
سکوت تو در مقابل نیاز من و سکوت من در برابر خواهش خودم ویرانه ای از من ساخته که هر روز و هر ساعت پایه های آن سست تر میشود. نگاه بی تفاوت و سخنان بی روح تو آتش وجودی مرا شعله ورتر کرده و پس مانده های انسانی مرا به تاراج زمان برده است. من ولی، تاریک و کورمال کورمال با دست و پایی لرزان و فرو افتاده هر روز بیشتر منتظر تا تو بیایی.
اندیشه هایم و رفتارهایم در پی تو بودن من را فریاد می زند و نگاه جستجوگر من تا لحظه های بی انتها تو را دنبال می کند تا ذهن خالی شده ام را با ندیدنت بیشتر و سریعتر از دیگران خالی و از نبود تو پر کند.
آن روز در سرمای آخر اسفند به دنبال نبودن تو دویدم و ساعتها در صندلی های گوناگون منتظر پایان بارانی ایستادم که از اول حرکتم مرا دنبال می کرد و انگار از همان اول به حال زار من گریه می کرد و می دانست که من شکسته تر از آنم که بایستم و فریاد خواستن تو را سربکشم. من نظاره گر مردمانی بودم که هریک در پی خود بود تا فردایی بسازد . شاید هم بودند که چون تویی می خواستند و یا داشتند و می رفتند تا ببیند همچنان که مسافر همراهم داشت و به خاطر چون تویی دین خود را هم فرو گذاسته بود. و سرزمین او را سرزمین آرمانی خود برای زندگی می دانست.
من در خود می خندیدم به ساختار وجودی انسان که گاهی در خود می پیچد آنقدر احمقانه؛ که بسیار بیشتر از هر موجود مضحکی خنده آورتر می شود. با خود فکر می کنم: خواستن تو نخواستن چیزهای دیگر است یا خواستن تو هه چیز است. باران ولی همچنان بر سر من خراب می شود نم نم .
پیچش ناهنجار صداهایی که حالا دیگر به عنوان همراهان همیشگی در گوشهایمان خود را اثبات کرده اند مدام سکوت صدای باران را بر هم می زند و صدای تهران تهران دوباره مرا به جای دویدن و نرسیدن فرا می خواند و من منتظرم تا نم نم ریزان ساعتی خود را عقب بکشد تا ن
یاز من به تو خود را ارضاء کند اما به نظر می رسد که خواب من شیرین نخواهد شد
شیراز 26/12/85
سلام
خوبید؟
امیدوارم عید خوش گذشته باشه
میدونید خیلی خوب بود اگه ارتباط ها دو طرفه بود
و گرفتاریهای دنیا اینقدر زیاد و زندگی ها این قدر پیچیده نبود
سلام
این رویای شیرینیه ولی تبدیلش به واقیت کمی سخته
بعضی وقتها آدما تو پیچهای زندگی گم می شن و خیلی دیر در میان
گاهی وقتها که با وجود همه چیز، هیچ چیز نداری،
یه موقع هایی که میون آشناهای قدیمی نشستی ولی غریبه ای!
بعضی وقتها که می دونی دلت پره،ولی جایی رو سراغ نداری که غصه هات رو اونجا بریزی،
گاهی اوقات که یک دل شکسته ی زمین خورده ای،ولی هیچ دست مهربونی نیست که بلندت کنه،
گاهی وقتها که دیوارهای اتاقت هم از دستت خسته شدن و دیگه حوصله ی شنیدن حرفهای پر از غمت را ندارن،اون وقته که چشمات هوای باریدن می کنن و لبانت با خنده قهر.
اون وقته که تازه می فهمی چقدر تنهایی و بی کسی.
دلت می خواد قلمت را برداری و بی وقفه بنویسی اونقدر بنویسی تا.......
تا تمام فکرت خالی بشه از هر چه تاریکیه و ظلمات
تا تهی بشی از بودن بی معنی
تا فرو بریزی از بلندای به هویتی
تا . . . .
یه دفترچه خاطرات...
فقط یک دفترچه خاطرات، همین
سلام
شعری که نوشتید خیلی پر معنا بود مرسی
دیر به دیر آپ می کنید..
سلام
همین که می تونم همین دیر به دیر هم آپ کنم ؛ فعلا غنیمته .
مرسی
سلام
ممنون از حضورت
زیبا نوشته بودی
خوشحال میشم بازم سر بزنی
دلت شاد
سلام
بچگی = پاکی
بهترین کار برات اسباب بازیه
مامان رو دوست داری
شکلات هم....