خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

داستانی کوتاه از واقعیتهای پنهان اطرافم

نشسته بودم غمگین و درهم ریخته که آرام و سنگین وارد اتاق شد
از وقتی از دانشگاه رفته بود دیگه ندیده بودمش چند باری هم تلفن زده بود و روی پیغام گیر خونه پیغام گذاشته بود که بهش زنگ بزنم
ولی من فرصت نکرده بودم ؛ اینقدر که درگیر زندگی جدیدم شده بودم
آخرش هم تبریک شو روپیغام گیر برام فرستاده بود . چقدر هم آرزوی خوشبختی کرده بود ......
کمی که سرشو این طرف اون طرف کرد چشماش منو که دید، ایستاد
آهسته حرکت کرد ، پنج شش متری فاصله بود بین ایستاده او و نشسته من
وقتی شروع به حرکت کرد من هم استخوانهای وارفته از هم خودم رو جمع کردم تا بلند شوم
همینکه رسید بدون هیچ حرفی منو بین هردو دستش طوری که انگار برادرش رو بغل می کرد، محکم تو آغوشش گرفت که من بی اختیار آتیش گرفتم و اشکام سرازیر شد ......

تمام خاطرات چند ساله گذشته توی چند دقیقه ای که سرم روی شانه اش بود با دور تند در ذهنم راه افتادند فریادزنان
یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم
روزهایی که با هم تو پارک آش رشته دست پخت ندا رو می خوردیم و برا اینکه حرصشو دربیاریم بیخود به آشپزیش ایراد می گرفتیم
یاد روزهایی که باهم تو حیاط دانشگاه نهار می خوردیم
یاد روزهایی که تا دیروقت دانشگاه می ایستادیم و به بهونه درس خوندن حرف می زدیم؛ از همه چیز بجز درس
و آخرش که چه بچگانه و بخاطر چه چیزی اون همه یاد رو کنار گذاشتیم

سرم هنوز هق هق کنان روی شانه است که توی گوشم می گه : از عمق وجودم متاسفم
و چقدر آتش درونم فروکش کرد
آرام کنارم نشست
پرسیدم کی بهت گفت فکرنمی کردم بدونی
با همون صدای نازک همیشگی اما سوخته گفت
از بچه ها همیشه سراغتو می گرفتم دیروز بهم خبر دادند
فکردم نمی بیآیی
چقدر وحشتناک گفت: اونی که با دعوت باید بری مجلس عروسیه ، مجلس عزا دعوت نمی خواد
و من یادم اومد که چقدر رو دعوت نکردنش برا عروسی پافشاری کردم

یک یادداشت کاملا بزی

نمی دونم از این اسبهای پاپر دیدید یا نه اونهایی که معولا تو فیلمهای اورپای شرقی دیده میشه و همیشه گاو آهنهای سنگین برای شخم زدن زمین بهشون وصله . این هفته که گذشت از بعد عید قربان مثل همون ها کار می کردم . دیگه این هفته همه چیز دست به دست هم داد که حسابی ما رو له کنه . اون از بازی استقلال که با گند کاری بازیکنانش روز تعطیل مون رو خراب کرد این هم از اسب کاری (این حالت محترمانه ترش بود) بعد از تعطیلات . البته یک چیزش خوب بود و اون هم این که آدم حس می کنه چند ساعتی از عمرش مفید بوده . یکی دیگه از عوارض این کار زیاد این بود که فرصت کافی برای وب گردی دست نداد خونه هم که می رفتم خستگی غیر از خواب چیز دیگه ای به من نداده بود . خیال دارم یک هفته هم که شده مرخصی بگیرم و نفسی بکشم . جالب اینجاست که چند روز پیش یک نامه سر میزم گذاشته بودن که توش نوشته بود شما 20 روز مرخصی از سال 85 تا پایان آذر طلب دارید در مورد آن برنامه ریزی کنید. آخه یکی نیست بگه وقتی مرخصی نمی دن برنامه ریزی چه معنی داره . همون جمله منطقی - فلسفی بدسکتور اینجا مصداق پیدا می کنه. امیدوارم که آخر هفته تلافی ش در بیاد

خب بالاخره بز زیست شناس هم آفتابی شد و دنبال یه جایی می گرده که بتونه تو دانشگاه آزاد یا پیام نور ده کوره ای هم که شده امریه سربازی بگیره خدا رو چی دید شاید شانس بیاره و یه جایی پیدا کرد ، هر چند قبل از اون تلاش بزهای دیگه من به نتیجه نرسیده است.

شنیده ها حاکی از آن است که بز آماری هم در پی یافتن جایی برای دودر کردن سربازی است . البته بوهایی هم از داستان عاشقانه اش به مشام میرسه . نمی دونم موفق خواهد شد مادرش رو راضی کنه یا نه . هر چند که داره اشتباه می کنه ولی اگه واقعا عشقش رو دوست داره امیدوارم به آرزوش برسه . ما که تلاش خودمون رو برای گرفتن تصمیم درست براش کردیم دیگه باقی اش با خودشه

اگه گله بزها جمع شدن فردا برنامه جالبی برای عروسیه بز ریاضی دان خواهیم داشت . حیف که عروسیش دور و فصل هم فصل امتحانات بچه هاست.

باقی اش هم بمونه برا بعد که دارم از حال می رم اسب هم که باشی باز هم تا ساعت 8 شب نمی تونی کار کنی.



یا داشتی برای روزمرگی های خودم

دیشب بازی منچستر و نیوکاسل رو نگاه می کردم . همش داشتم به بازی روز قبل استقلال و سایپا فکر می کردم . این بازیکنان ما انگار هرچه معروف تر و باسابقه تر می شن بی شعور تر می شن تازه با غیرتی بازی کردن هم توجیه اش می کنن. سطح بازی که در از فوتبال محلات خودمون که سالها پیش پابرهنه رو آسفالت داغ جنوب توی تابستون بازی می کردیم پایین تر بود. بازی کردنشون مثل اره برقی کشیدن اعصاب آدمه . در همین حد بگم اینقدر این بازی وحشتناک بود که حتی علی دایی که اعتراض نمی کرد داشت فحش می داد.
خیلی بد آدم طرف یک تیم باشه بعد مجبور باشه ازش متنفر بشه . فکر می کنم بیشتر بازیکنان استقلال اصلا در حد این تیم نیستند نه از نظر بازی نه از نظر اخلاق و شعور آدمیزادی.

خب آخر هفته به سلامتی عروسی بز ریاضیدانه . یکی دیگه هم از بزهای من داره پرپر می شه . توی دوماه گذشته این سومیش بود. یادش به خیر چه غم عشقی سر این داستان کشید. هرچند بستگان نزدیکش بود ولی دو ترمی درس خوندنش رو تعطیل کرده بود. خوشبختانه این یکی به خوبی و خوشی تمام شد. امیدوارم برنامه هام برای رفتن عروسیش بهم نخوره .

آخر این هفته یک کار جالب دیگه هم دارم و اون اینه که اگه تلاشهای یکی دو هفته گذشته برای پیچوندن مخ دادشم به نتیجه برسه باید در مراسم خواستگاری هم حضور داشته باشم . اگه این یکی هم به نتیجه برسه یکی از آخر هفته های موفق خواهد بود .