خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

خاطرات بزهای من

آنچه در اینجا ثبت می‌شود گوشه ای از خاطرات گذشته ، حال و آینده من و بزهایم است همین

من و بز آماری

عجب روزگار غریییه ها . آدم نمی دونه کی میاد کی میره کی با کی خوبه کی بده
تو این هفت هشت سال گذشته با n نفر آشنا شدم سلام و علیک کردم حتی با هم کلی هم سفره بودیم ، چقدر خندیدم چقدر برا همدیگه ناراحت شدیم
چه شبها که تا صبح نشستیم درس خوندیم ، چه شبها که تا صبح نشستیم تا صبح بحث کردیم
چقدر تو درگیرهای کوی دانشگاه این طرف اونطرف شدیم و هزاران کار دیگه که حالا فقط تو دفتر خاطرات می شه پیداشون کرد حالا دیگه اون همه اتفاقات خوب و بد شده چند سلول که دارن یه گوشه ای از اون پشت پشتای مغزمون خاک می خورن
ولی بعضی از این آداما رو نمی شه همینجوری ولشون کرد به امان خدا که برن.
آدمایی که باهاشون زندگی کردی به معنای واقعی کلمه
آخه کسایی که چند سال با هم تو یه چهار دیواری 3*4 شب و روز رو گذروندیم مگه به همین راحتی از ذهن کهنه پرست ما پاک می شن
یکی از همین آدما بز آماری من بود که خیلی پسر باحالی بود اما تو این سال آخری نمی دونم چی شد یه دفعه حالی به حولی شد و یه کمی سیستمش قاطی کرد.
و یه جورایی بین ما فاصله افتاد .
البته من می دونستم که چی شده خودش هم می دونست ولی مشکل اینجا بود که خودش نمی خواست قبول کنه یا حداقل رو کنه که چی شده
البته هنوز هم با هم تو یه اتاق زندگی می کردیم ولی این زندگی بیشتر جنبه تحمل کردن داشت تا خود مفهوم زندگی .
تا حالا که چند سال از اون وقت گذشته آخر این داستان هنوز تموم نشده و فکر می کنم هنوز ادامه داره و من هم از ادامه داستان تقریبان بی اطلاعم ولی حدس می زنم که جای شخصیتهای داستان یه کمی عوض شده . این رو هم بگم که تو این داستان چند شخصیت دیگه هم وجود داشت که اسماشون محفوظ می مونه.
اینها رو گفتم که از گذشته یه کمی اطلاعات داده باشم .
چند روز پیش دفاع پایان نامه فوق لیسانس همی بز آماری بود و من خبر دار نشدم خیلی حیف شد چون با خودم قرار گذاشته بودم که حتما برا دفاع پایان نامه هم اتاقی هام برم
ولی این یکی نشد در حالی که می تونستم برم انشا ء ا.. عروسیش اگه دعوت کنه جبران می کنم

نظرات 1 + ارسال نظر
هما سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ق.ظ http://hands.blogfa.com

هر چی بزرگتر میشیم فاصله ها بیشتر میشه.میدونی چرا؟
دیوار دور ادما بالا و بالا میره و افکار اختصاصی تر میشه تون وقت اگه بخوای ساده با یکی حرف بزنی مدام به ساعتش نگاه میکنه چون وقتش مهمه.آره نمیشه رابطه ها رو همونطور نگه داشت.بدبختی اینه که دلیلتراشی های ذهن و دل هم جواب دلتنگیها رو نمیده.پس بگذر.ساده و سبک از کنار همه ی تفاوتها و بی جوابی ها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد